آخرین نوشته شهید 22 بهمن
آخرین نوشته شهید 22 بهمن
آخرین نوشته شهید 22 بهمن
شوکت دهقانی برزی مادر شهید انقلاب «اکبر مشهدی» : منزل ما در محله نازیآباد جنوب تهران بود؛ اکبر، سومین پسرم است و او برای آموزش وارد هوانیروز شد؛ اکبر در هوانیروز اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام خمینی(ره) را پخش میکرد. نگران بودم و از اکبر خواستم تا از هوانیروز بیرون بیاید و انتقالی خود را بگیرد اما آنها گفتند ما خرج کردیم در این 3 تا 4 ماه اگر بخواهد برود باید شما هزینه را پرداخت کنید؛ هزینهای که هوانیروز خرج پسرم کرده بودند را دادیم و از آنجا بیرون آمد.
مادر شهید انقلاب «اکبر مشهدی» بیان داشت: اکبر، سرباز بود و با یکی از دوستانش به نام شهید کاووسی که یک ماشین کامیون داشت و با آن ماشین کاغذ جابه جا میکرد، کار میکرد؛ با شنیده شدن زمزمههای انقلاب و دستور امام برای بیرون آمدن سربازان از پادگانها، اکبر از پادگان فرار کرد.
دهقانیبرزی یادآور شد: میدانستم اکبر چه کار میکند، نگرانش بودم و به او میگفتم «بالاخره با این کارها سرت را به باد میدهی» اما او به کارش ادامه میداد؛ روز 17 شهریور به منزل آمد و گفت «مامان در جوهای آب، خون راه افتاده است» بازهم از دستش ناراحت شدم که مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
وی گفت: روزی هم که امام به کشور بازگشتند، تمام خیابانها شلوغ بود ماهم برای دیدن ایشان به بهشت زهرا(س) رفتیم، اکبر نیز مثل تمام جوانها شبها دیروقت به منزل میآمد، وقتی به او اعتراض میکردم، میگفت «این همه مردم دارند میروند، چرا فقط به من میگویی، 4 تا از بچههای رضایی شهید شدند، مگر خون من رنگینتر است» پسرم در ادامه گفت «من میروم، اگر مُردم مرا در ده مادربزرگم دفن کنید» روستای ما در نزدیکی ابیانه کاشان است.
این مادر شهید خاطرنشان کرد: به خاطر دارم اکبر، 2 روز قبل از شهادتش غسل شهادت کرده بود؛ 21 بهمن 57، اکبر از پادگانی در نزدیکی میدان ژاله، اسلحه گرفته بود، آن شب باران میبارید؛ اکبر تماس گرفت و گفت «یک اسلحه گرفتم و نمیتوانم بیایم خانه؛ اسم کوچهها را یادداشت کن و به پرویز کاووسی بگو بیاید دنبالم»؛ آن شب پرویز هم درگیر کارها بود و او را پیدا نکردم؛ آخر شب اکبر به منزل عمهاش در عشرتآباد رفته بود. صبح عمهاش تماس گرفت و به من گفت «اکبر دیشب آمد خانه ما و زود رفت بیرون؛ هر چقدر به او گفتم نرو گفت الان وقت نشستن نیست»؛ بالاخره ساعت 7 صبح اکبر با منزل تماس گرفت، احوالش را پرسیدم و او گفت «حالم خوب است و آمدم در مغازه و ساندویج میخورم». به او گفتم «بیا ببین نازیآباد چه خبره، مردم دارند سنگر میبندند، همه دارند کار میکنند» او هم گفت «چشم مامان، میآیم» اکبر در ادامه گفت «کتابهای من رو در یک جای امن مخفی کن» یک سری از کتابها را در پشتبام و یک سری را در راهپله و زیرزمین مخفی کردم.
باهر جا تماس گرفتم به نتیجه نرسیدم؛ تا اینکه اقوام هم دست به کار شدند؛ او در بیمارستان امام حسین(ع) به خاطر اصابت گلوله به گردن و خونریزی شدید به شهادت رسیده بود؛ در پزشکی قانونی از چهره او عکس گرفته بودند و خودشان مخفیانه بدون حضور ما اکبر 21 سالهام را در قطعه 21 بهشت زهرا(س) دفن کرده بودند.
وی بیان داشت: در نهایت بعد از رفتن به پزشکی قانونی، فقط عکس پیکر اکبرم را در آلبوم دیدم، زانوهایم لرزید؛ گفتم «اکبر من اینجا چه کار میکند؟».
این مادر شهید گفت: امیدوارم خداوند این قربانیها را از همه ما قبول کند و این انقلاب که با خون فرزندان ما به ثمر رسیده، پایدار باشد و به انقلاب امام زمان(حج) متصل شود.
منبع:فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : mamadreza74
مادر شهید انقلاب «اکبر مشهدی» بیان داشت: اکبر، سرباز بود و با یکی از دوستانش به نام شهید کاووسی که یک ماشین کامیون داشت و با آن ماشین کاغذ جابه جا میکرد، کار میکرد؛ با شنیده شدن زمزمههای انقلاب و دستور امام برای بیرون آمدن سربازان از پادگانها، اکبر از پادگان فرار کرد.
دهقانیبرزی یادآور شد: میدانستم اکبر چه کار میکند، نگرانش بودم و به او میگفتم «بالاخره با این کارها سرت را به باد میدهی» اما او به کارش ادامه میداد؛ روز 17 شهریور به منزل آمد و گفت «مامان در جوهای آب، خون راه افتاده است» بازهم از دستش ناراحت شدم که مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
وی گفت: روزی هم که امام به کشور بازگشتند، تمام خیابانها شلوغ بود ماهم برای دیدن ایشان به بهشت زهرا(س) رفتیم، اکبر نیز مثل تمام جوانها شبها دیروقت به منزل میآمد، وقتی به او اعتراض میکردم، میگفت «این همه مردم دارند میروند، چرا فقط به من میگویی، 4 تا از بچههای رضایی شهید شدند، مگر خون من رنگینتر است» پسرم در ادامه گفت «من میروم، اگر مُردم مرا در ده مادربزرگم دفن کنید» روستای ما در نزدیکی ابیانه کاشان است.
این مادر شهید خاطرنشان کرد: به خاطر دارم اکبر، 2 روز قبل از شهادتش غسل شهادت کرده بود؛ 21 بهمن 57، اکبر از پادگانی در نزدیکی میدان ژاله، اسلحه گرفته بود، آن شب باران میبارید؛ اکبر تماس گرفت و گفت «یک اسلحه گرفتم و نمیتوانم بیایم خانه؛ اسم کوچهها را یادداشت کن و به پرویز کاووسی بگو بیاید دنبالم»؛ آن شب پرویز هم درگیر کارها بود و او را پیدا نکردم؛ آخر شب اکبر به منزل عمهاش در عشرتآباد رفته بود. صبح عمهاش تماس گرفت و به من گفت «اکبر دیشب آمد خانه ما و زود رفت بیرون؛ هر چقدر به او گفتم نرو گفت الان وقت نشستن نیست»؛ بالاخره ساعت 7 صبح اکبر با منزل تماس گرفت، احوالش را پرسیدم و او گفت «حالم خوب است و آمدم در مغازه و ساندویج میخورم». به او گفتم «بیا ببین نازیآباد چه خبره، مردم دارند سنگر میبندند، همه دارند کار میکنند» او هم گفت «چشم مامان، میآیم» اکبر در ادامه گفت «کتابهای من رو در یک جای امن مخفی کن» یک سری از کتابها را در پشتبام و یک سری را در راهپله و زیرزمین مخفی کردم.
باهر جا تماس گرفتم به نتیجه نرسیدم؛ تا اینکه اقوام هم دست به کار شدند؛ او در بیمارستان امام حسین(ع) به خاطر اصابت گلوله به گردن و خونریزی شدید به شهادت رسیده بود؛ در پزشکی قانونی از چهره او عکس گرفته بودند و خودشان مخفیانه بدون حضور ما اکبر 21 سالهام را در قطعه 21 بهشت زهرا(س) دفن کرده بودند.
وی بیان داشت: در نهایت بعد از رفتن به پزشکی قانونی، فقط عکس پیکر اکبرم را در آلبوم دیدم، زانوهایم لرزید؛ گفتم «اکبر من اینجا چه کار میکند؟».
این مادر شهید گفت: امیدوارم خداوند این قربانیها را از همه ما قبول کند و این انقلاب که با خون فرزندان ما به ثمر رسیده، پایدار باشد و به انقلاب امام زمان(حج) متصل شود.
منبع:فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : mamadreza74
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}